شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

بدون عنوان

  فرشته کوچولوی مامانی دیشب  موقع خواب بهم میگه مامانی الی وویی یو وای که چقدر کیف کردم عزیزکم بوس به لپت عزیز دل مامانی   ...
28 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

دختمل مامانی امروز تا ساعت 11 خواب ناز تشریف داشتی گلم از وقتی هم که از خواب بیدار شدی تا همین الان داری ناری ناری گوش میدی حتی یه دقیقه هم اجازه نمیدی گاموس(خاموش) کنم  میگی من دوس دایم    حالا من چه گناهی کردم خدا میدونه تازه هی بهم گیر میدی بیا با هم بیگصیم    دیروز بردمت دستشویی 20 دیقه که نگهم داشتی میگی بییم ندالم بهت مبگم عزیزم برات باربی میخرم میگی :ای بابا تو چگد منو داگون (داغون) میکنی؟ اینگد منو اذت نکن دیگه     ...
28 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

  عزیز مامانی عاشق رنگ سبزه هرچی لباس میخوام براش بخرم میگه مامانی دبس (سبز) میگیی؟      ...
19 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

  هیچی رو اندازه داغالوت(شکلات) دوست نداری عزیزم هر وقت هم بابایی بهت میگه شکرم برات چی بخرم   یا میگی بند ی(بستنی) یا داغالوت یا بیویک داغالوتی(بیسکویت شکلاتی) هر روز صبح که از خواب بیدار میشی هنوز توی رختخوابت نشستی میگی من مغ (مرغ) میگام           ...
19 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

دیروز بعداز ظهر با کلی سرو کله زدن خوابوندمت تازه نیم ساعت بود که خوابیده بودی گوشیم زنگ خورد که اونم بدشانسی بالای سر شما بود بیدار شدی و شروع کردی به غر زدم که بریم دودویه(سرسره) به فاطمه زنگ زدم که میای بریم شکیبا رو ببریم بیرون گفت الان آرایشگام تا ٧ میام دنبالت رفتیم اول من یه سری کاغذ برا کیک یزدی خریدم میخواستم قالب ژله هم بخرم که اینقدر گریه کردی که پشیمون شدم رفتیم با هم پارک یکم که بازی کردی گفتی بییم گونمون(خونمون)  باز شروع کردی به غر زدن که بییم( بریم)تموم مسیر رو گریه میکردی که از این ماشین بدم میاد منم اینقدر خجالت میکشیدم تا بالاخره رسیدیم خونه همین که از پله ها بالا اومدیم میگی بریم خونه مامان جون دیگه میخوستم سرمو ب...
17 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

عزیز مامانی یه چند روزیه که میخوام از مای بی بی بگیرمت ولی شما به هیچ وجه راضی نمیشی بری دستشویی همه بهم میگفتن شاید از دستشویی میترسه ببرش اول تو حموم ولی فرقی نکرد کلی برات برچسب خریدم هر دفعه بهت میگم اگه پی پی کنی تو دستشویی بهت برچسب میدم میگی من نمیخوام به نزدان بده برات شکلات و پاستیل که عاشقشونی خریدم میگی نیمیگام(نمیخوام) دندونام درد میگیییه بهت میگم برات بستنی میخرما  میگی بستنی علوکسی(عروسکی) ؟ بهت میگم آره عزیزدلم میگی نیمیگام سده(سرده) دیگه عقلم به جایی قد نمیده مادر ...
17 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

نفس مامانی از امروز تصمیم گرفتم که برات وبلاگ بنویسم عزیزکم میدونم مامان تنبلی هستم ولی سعی میکنم زود به زود آپ کنم از اولش بگم عزیزکم روز 25 اردیبهشت سال 88 وقتی posetive رو توی برگه آزمایشم دیدم از خوشحالی روی پام بند نبودم اینقدر خوشحال بودم اولین کاری که کردم یه نماز شکر خوندم این نه ماهی که شما توی شیکمم بودی نمیدونستم جنسیتت چیه فقط یه بار سونوگرافی رفتم اونم برای سلامتی جنین البته اینجا باید از خانوم دکترت خانم دکتر مهناز نوری هم خیلی خیلی تشکر کنم وقتی یاد روزای بارداریم میافتم خیلی احساس خوبی بهم دست میده با اینکه تا آخر 5 ماهگی خیلی بد حالت تهوع داشتم بعدش فشار بالا خیلی منو اذیت میکرد ولی من عاشق اون دورانم تا ...
17 ارديبهشت 1391